سور? فیل مکّی و 5 آیه است
بسم الله الرحمن الرحیم
(أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحَابِ الْفِیلِ (1)أَلَمْ یَجْعَلْ کَیْدَهُمْ فِی تَضْلِیلٍ (2)وَأَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْرًا أَبَابِیلَ (3)تَرْمِیهِمْ بِحِجَارَةٍ مِنْ سِجِّیلٍ (4)فَجَعَلَهُمْ کَعَصْفٍ مَأْکُولٍ) (5)
این سوره به حادثهای اشاره میکند که در زندگانی جزیرهالعرب پیش از بعثت کاملاً مشهور و معروف بود. این رخداد بیانگر رعایت و عنایت بزرگ خدا نسبت به این سرزمین مقدّسی بود که خدا آن را برگزیده تا محلّ دریافت واپسین نور، و پرورشگاه عقید? تازه، و نقطهای باشد که این عقید? جدید از آنجا لشکرکشی مقدّس خود را به سوی نواحی زمین بیاغارد، و هدایت و حقّ و خیر و خوبی را در اطراف زمین مستقرّ و جایگزین سازد . . .
خلاص? روایتها در بار? این حادثه این است: فرمانروای حبشی یمن - در آن مدّت که یمن تحت فرمانروائی حبشه بود بعد از طرد ایرانیان از آنجا و کوتاه کردن دست آنان از حکومت یمن - که روایتها از او به نام «ابرهه« یاد میکنند. ابرهه در یمن کلیسائی به اسم شاه حبشه ساخت. هر چه شکوه و عظمت گمان میرفت در ساختمان آن به کار برد. هدف او این بود عربها را از کعبه که در مکّه بود منصرف کند و ایشان را به سوی زیارت این کلیسا بکشاند. او دیده بود اهل یمن که زیر فرمانروائی او بودند به سوی کعبه جذبه و کشش داشتند. آنان بسان هم? عربهای دیگر وسط جزیرهالعرب، و همچنین اهالی شمال شرقی و شمال غربی آن، به کعبه عشق میورزیدند. این هدف خود را برای پادشاه حبشه نوشت . . .
امّا عربها از خان? مقدّس خود منصرف نشدند. آنان معتقدند بودند که ایشان فرزندان ابراهیم و اسماعیل هستند. ابراهیم و اسماعیلی که صاحبان این خانه بودهاند. عربها بدین امر مینازیدند، بنا به عادت و شیوهای که داشتند که افتخار کردن و نازیدن به آباء و اجداد و حسب و نسب بود بر این باور بودند که معتقدات ایشان - با وجود ناجوری و نادرستی - به نظرشان از معتقدات اهل کتاب پیرامونشان بهتر است. آنان در معتقدات اهل کتاب نقص و خلل و پریشانی و نابسامانی میدیدند.
بدین هنگام «ابرهه« تصمیم گرفت کعبه را ویران سازد تا مردمان را از آن برگرداند. سپاه زیادی را حرکت داد، سپاهی که فیلها به همراه داشت. در پیشاییش فیلها فیل بزرگی بود که در نزد آنان دارای شهرت ویژهای بود. آواز? حرکت ابرهه و قصد او به گوش عربها رسید. آن را شنیدند و به همدیگر خبر دادند. بر عربها گران آمد که ابرهه برای ویران کردن کعب? ایشان لشکرکشی کند. مردی از بزرگان اهل یمن و از شاهان آنان به نام «ذونفر» بر سر راه او ایستاد. قوم خود را و هر کس که از عربها با او همداستان گردیدند و دعوت او را پاسخ دادند آماد? جنگ با ابرهه و جهاد دفاع از بیتالحرام شدند. سرانجام مردمانی دعوت او را پذیرفتند و آماد? پیکار گردیدند. «ذونفر» با ابرهه جنگید، ولی شکست خورد. ابرهه او را اسیر کرد.
همچنین نفیل پسر حبیب خثعمی با دو قبیله از عربها و همراه کسان زیادی که از سائر قبیلهها پاسخ او را دادند به جنگ ابرهه رفتند. ابرهه ایشان را نیز شکست داد و نفل را اسیر کرد. نفیل پذیرفت راهنمای ابرهه در سرزمین عربها شود.
ابرهه به راه افتاد تا آن گاه که به سرزمین طائف رسید. عدهای از مردان سرشناس قبیل? ثقیف به پیش او رفتند و بدو گفتند: خانهای که او قصد ویران کردن آن را دارد در طائف نیست و بلکه در مکّه است. این بدان خاطر بود که او را از بتکدهای دور سازند که برای بت خود به نام «لات« ساخته بودند! کسی را هم همراه ابرهه فرستادند تا او را به سوی کعبه راهنمائی کند!
وقتی که ابرهه به مغمّس رسید که مکانی میان طائف و مکّه است، فرماندهی از فرماندهان خود را فرستاد. او تا مکّه رفت. اموال تهام? قریش و جز آنان را گردآوری و با خود برد. دویست شتر از آنها متعلّق به عبدالمطلب پسر هاشم بود. عبدالمطلب در آن زمان بزرگ و سرشناس قریش بود. قریش و کنانه و هذیل و کسانی که در سرزمین حرم میزیستند تصمیم گرفتند با ابرهه بجنگند. ولی متوجّه شدند قدرت جنگ با ابرهه و لشکریان او را ندارند. پس به ترک جنگ گفتند. ابرهه قاصدی را به مکّه فرستاد و سراغ رئیس آنجا را گرفت. بدیشان اعلام کرد که ابرهه برای جنگ با آنان نیامده است! و بلکه آمده است که این خان? کعبه نام را ویران سازد و بس. اگر ایشان متعرض او نشوند و سر راه او را نگیرند نیازی به ریختن خون آنان نیست. به قاصد خود دستور داد اگر بزرگ قریش و ساکنان حرم سر جنگ ندارند او را با خود به پیش ابرهه بیاورد. وقتی که قاصد با عبدالمطلب در این باره صحبت کرد، عبدالمطلب گفت: به خدا سوگند ما نمیخواهیم با او بجنگیم. ما توان جنگ با او را نداریم. این بیتالحرام متعلّق به خدا است، و خان? دوست خدا ابراهیم علیه السّلام است. اگر خدا ابرهه را از آن بازداشت این خان? او و حرم او است خود داند. اگر خدا خان? خود را به ابرهه واگذار و جلو او را نگیرد، به خدا سوگند ما تاب و توان دفاع از آن خانه را نداریم . . . عبدالمطلب با قاصد ابرهه به پیش ابرهه رفت ...
ابن اسحاق گفته است: عبدالمطلب خوش سیماترین و زیباترین و بزرگوارترین فرد قریش بود. هنگامی که ابرهه او را دید احترامش را گرفت و بزرگش داشت. او را بزرگتر از آن دید که زیر دست و پائین خود وی را بنشاند. این را نیز نپسندید که حبشیان ببینند که عبدالمطلب با ابرهه روی تخت فرمانروائی بنشیند. پس ابرهه از تخت خود پائین آمد و کنار فـرش نشست و عبدالمطلب را کنار خود نشاند. سپس به مترجم خود گفت: بدو بگو: چه نیازی داری و چه میخواهی؟ عبدالمطلب گفت: از شاه میخواهم دویست شتر مرا به خودم برگرداند، شترانی که آنها را برده است. وقتی که این را گفت، ابرهه به مترجم خود گفت: بدو بگو: وقتی که من تو را دیدم در شگفت شدم. امّا وقتی که سخن تو را شنیدم، از تو بیزار شدم. آیا تو با من در بار? دویست شتری صحبت میکنی که آنها را بردهام، و مرا با خانهای رها میکنی که آن خانه آئین تو و آئین آباء و اجداد تو است؟ من آمدهام آن خانه را ویران کنم. تو اصلاً در بار? آن با من سخن نمیگوئی. عبدالمطلب بدو گفت: من صاحب شتران هستم. این خانه هـم خداوندگاری دارد، از آن دفاغ خواهد کرد. ابرهه گفت: او نمیتواند جلو مرا بگیرد. عبدالمطلب گفت: این تو و آن خانه! . . ابرهه شتران عبدالمطلب را پس داد و بدو برگرداند.
آن گاه عبدالمطلب به سوی قریش برگشت و ماجرا را با آنان در میان گذاشت. بـدیشان دستور داد از مکّه بیرون بروند، و در قلّههای کوهها پناه بگیرند. سپس بلند شد و حلق? در کعبه را گرفت. گروهی از قریش همراه او رفتند و به دعا و نیایش پرداختند. خدا را به فریاد میخواندند و از او طلب کمک و یاری میکردند. روایت شده است که عبدالمطلب چنین سرود:
عناوین یادداشتهای وبلاگ